خرداد سال 68 را هیچوقت از یاد نمی برم ، سالی که خورشید جماران ، پیر مراد عارفان و یاور مظلومان ، عاشقان دلسوخته اش را تنها گذاشت و به ملکوت اعلی پیوست .
چند روزی بود که حضرت امام در بیمارستان بستری بودند و ما مشغول دعا برای سلامتی شان و در باورم نمی گنجید که روزی بدون امامم بتوانم زندگی کنم . 13خرداد با خوابی آشفته از بیدار شدم ، به شدت نگران شدم و زود تلفن را برداشتم و حال امام را از فرماندهی سئوال کردم ، حاج محمود فرمانده لشکر پشت خط بود و به من اطمینان داد که حال امام خوب است . کمی حالم بهتر شد ولی خوابم نمی آمد نشستم و به این خوابی که دیده بودم فکر می کردم و به سلامتی و طولانی شدن عمر امام تعبیرش کردم ولی چیزی ته دلم بود که آرامش را ازم گرفته بود . نکنه خوابم درست باشه ... نه اینها وسوسه های شیطانه آخه مگه میشه توی این وضعیت که همه دنیا بسیج شدند تا اسلام و نظام اسلامی را از زندگی بشر بردارند امام ما را تنها بگذارد . نه ! اصلاً امکان ندارد و اگر خدای ناکرده امام بره بچه های رزمنده چه بلایی سرشان میاد و کشورمان که گرگهای گرسنه در کمینش نشسته اند تو همین فکرها بودم که دیدم یکی به شانه زد و چهره متبسم حاج صابر را دیدم . گفت بابا چته ؟ من الان دارم از فرماندهی میام ، خودم با دفتر امام تماس گرفتم حالش خوبه خوبه باور کن . تبسمی کردم و گفتم مطمئنی ؟ گفت آره بابا گفتند حالشان خوبه و تا چند روز دیگه مرخص میشن ، اگر باور نمی کنی برو فرماندهی از حاجی بپرس . گفتم نه دیگه مطمئن شدم .
بعد چند دقیقه ای حاج صابر رفت و بازم خواب دیشب اومد سراغم داشت خفه ام می کرد گوشی را برداشتم و شماره یک دوستی که تو اداره اطلاعات بود را گرفتم و ازش پرسیدم تو از امام چه میدونی . اونم حرفهای حاج صابر و تحویلم داد . با خودم فکر کردم اگه حال امام بد بود اینها حتما خبر دار می شدند .
قرار بود برم یکی از گردانها برای سرکشی ، با یکی از بچه ها راه افتادیم توی راه هم همه اش دلنگران بودم . حدودا ساعت 30/8 شب بود که بچه ها بی سیم زدند و گفتند برای سلامتی امام تو آسایشگاه ما دعای توسل هست خودتو برسون . دعای توسل برای چه ؟ مگه حال امام رو به بهبودی نیست ! نکنه ... نه بابا بچه های رزمنده چون عاشق امامند حتی تحمل یک لحظه بیماری او را هم ندارند برای همین دعا می کنند که زود از بیمارستان مرخص بشوند .
آسایشگاه پر بود و حتی بیرون آسایشگاه هم بچه ها روی زمین نشسته بودند . دعا تمام شد دوباره با فرماندهی تماس گرفتیم . گفتند حال امام خوبه بچه ها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و هرکس راهی آسایشگاه خودش شد ، من همینطور بیرون آسایشگاه روی زمین نشسته بودم که یکی از بچه های واحد اومد ، فلانی اینجا چرا نشستی بلند شو بریم تو آسایشگاه . رفتیم تو ، همه خوشحال بودن ولی من مثل آدمهای ماتم زده گوشه ای کز کرده بودم و تو لاک خودم فرو رفته بودم و به دور و برم توجهی نداشتم و همه اش اون خواب ... اذیتم می کرد .
دیر وقت بود همه خوابیدند ولی من خوابم نمی برد . رفتم بیرون ساعتهای 1 بود که یکی از بچه های فرماندهی را دیدم . گفت فلانی بیا فرماندهی حاجی کارت داره . گفتم مگه چی شده این وقت شب من را خواسته . گفت چیزی نشده میخوان بچه های ستاد را سازماندهی کنن تا هر موقع لازم شد بفرستنشان گردانها . با اینکه جنگ تمام شده بود ولی رزمندگان اسلام در بعضی از مناطق با عمال استکبار ، ضدانقلابیون از خدا بی خبر هنوز هم در جنگ بودند و ایستاده بود تا ریشه خصم دون را از بن برکنند و این نوع سازماندهی ها عادی به نظر میرسید .
توی فرماندهی همه بودن ، فرمانده گردانها و مسئولین واحدها ، هر کی نظری می داد و بالاخره جلسه تمام شد من که اصلا حواسم نبود چی گفتند و چی شد . بلند شدم که برم حاجی گفت نرو کارت دارم ، نشستم همه که رفتند حاجی گفت چته بابا حال امام که خوبه ؟ من خوابی را که دیده بودم براش گفتم اونهم تو فکر رفت . آخه بدبختی اینه که من کمتر خواب می بینم و هرموقع هم ببینم درست از آب در میاد . حاج محمود هم اینو می دونست . تلفن زنگ زد هیچکدام جرات نداشتیم گوشی را برداریم ، بالاخره گوشی را برداشتم . از ستاد فرماندهی بود و می پرسیدند که آیا نیروها را سازماندهی کردیم یانه و .... راستش را بخواین جرات نداشتم از حال امام بپرسم .
صبح شد ولی من حوصله صبحگاه رفتن را نداشتم ،منتظر بچه ها بودم تا بریم منطقه ، وسایلم را برداشتم و گذاشتم تو ماشین و همینطور ایستاده بودم و به بچه ها نگاه می کردم . وسطهای اجرای صبحگاه یکی اومد تو گوش حاجی چیزی گفت که دیدم نشست و بچه ها دوره اش کردند . یکهو یادم افتاد و رادیو را باز کردم . قرآن پخش می شد . این قرآن و اون بهم ریختن میدان صبحگاه چی می تونه باشه نکنه ... جرات رفتن میدان صبحگاه را نداشتم . یکی از بچه ها اومد طرفم هیچی نگفت فقط گریه می کرد .
انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد مات و مبهوت ایستاده بودم یکی دیگه با چشمان اشک آلود اومد سراغم گفت جلسه فرماندهیه باید بریم ولی من نای راه رفتن نداشتم و مثل آدمهای منگ نگاهش می کردم درونم آشفته بود مثل آتشفشان رنگ صورتم از زور درد درونم سیاه شده بود . تازه متوجه شده بودم چه مصیبتی بر ما نازل شده و چه کسی را از دست دادیم کسی که عاشقش بودیم و با پیامش ، با فرمانش جان ناقابلمان را در کف نهاده و بر خصم دون می تاختیم .
خدایا نمی شد من هم مثل همرزمان شهیدم می رفتم و این روز غمبار را نمی دیدم .؟ آخه چرا من ماندم امام رفت چرا چرا ؟
خاطره رزمنده ای از رزمندگان دفاع مقدس