سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت2 نصف شب با صدای تنفس تند پدرم از خواب بیدار شدم . پدرم به بیماری آسم دچار بود و آن شب حمله شدید آسمی باعث شد تا ما فکر کنیم برای همیشه از دست دادیمش ولی به لطف خدا و تلاش دکترها بعد از 45 دقیقه احیا شد و دوباره به زندگی لبخند زد .
آنشب من از حال خودم خبر نداشتم ولی خانمم می گفت حین انتقال پد ربه بیمارستان فقط نام مولایمان را به آرامی زمزمه می کردم و از او شفای پدرم را می خواستم . آن شبِ سخت گذشت و بعد از نماز صبح راهی بیمارستان دیگری شدیم تا پدر را در آنجا بستری کنیم .
مجبور بودم همراه ایشان بمانم و بدینجهت از انتخابات بی خبر بودم . هراز چند گاهی بچه ها زنگ می زدند و نتایج نظر سنجی ها را بهم می گفتند . اما خاطره ای که می خواهم برایتان تعریف کنم از روز سوم تیر است روزی که ملت یکصدا عدالت را فریاد زدند .
پدرم چند سالی بود که مریض بود و از طرفی سواد نداشت و به انتخابات و مسائل سیاسی روز توجهی نمی کرد و من هرکس را که پیشنهاد می کردم بهش رای می داد ولی آن روز بخصوص رفتار عجیبی از او دیدم .
من که تا صبح بیدار بودم می خواستم کمی استراحت کنم که پدر بیدارم کرد . گفت بلند شو باید بریم ، گفتم کجا؟ دکترت گفته باید چند روز دیگر هم در بیمارستان بمانی تا به وضعیت عادی برگردی .
گفت نه باید بریم رای دهیم رای گیری شروع شده خودم از تلویزیون دیدم . تعجب کردم ، دفعات قبل اینگونه عجله برای رای دادن را از او ندیده بودم .
گفتم حتما صندوق رای توی بیمارستان می آورند نگران نباش ، هر وقت آوردند ما هم رای می دهیم .
گفت مطمئنی . گفتم مطمئن . بعد چند لحظه دوباره بیدارم کرد و گفت شاید نیاورند برو از شیفت بیمارستان بپرس تا مطمئن شویم . به خاطر او رفتم شیفت بیمارستان را که پسر عموم بود پیدا کردم و آوردمش تو اتاق بابا . اونم زنگ زد خانمش که سرپرست صندوق سیار بود و نگرانی پدر را بهش گفت . همه تعجب کردیم که این دفعه بابام چرا اینقدر عجله داره که به محمودی نجات(بابام به دکتر می گفت) رای بده . من دیگه خواب از سرم پریده بود . دیدم بابا با نگاهش چیزی را می خواد بگه . لبخندی زدم و گفتم چیه بابا چیزی لازم داری ؟ گفت به ... خانم زنگ بزن بپرس پس چرا نمیان . گفتم بابا اونا الان جای دیگر هستند و حتما تا ظهر بیمارستان ما هم میان ولی بابا دست بردار نبود . زنگ زدم گفتم که زودتر بیان وگرنه از دست بابا خلاصی نخواهیم داشت . نیم ساعتی گذشت بابا چرتی زد وقتی بیدار شد دیدم داره از تخت میاد پائین . گفتم بابا هرچه میخوای بگو برات بیارم . گفت نه می خوام ببینم صندوق را آوردند یا نه . گفتم نه هنوز نیاوردند . گفت شاید موقعی که ما خواب بودیم آوردند ؟ گفتم نه من بیدار بودم ، گفت شاید خوابت برده خبردار نشدی . بالاخره با هم رفتیم ایستگاه پرستاری و ازشان سئوال کرد . دوباره برگشتیم تو اطاق.
خلاصه فکر کنم این بابای ما منو بیش از بیست بار مجبور کرد دور بیمارستان دنبال صندوق بگردم که شکر خدا صندوق پیدایش شد و بابا انگار که مریض نیست سریع از تخت پیاده شد و گفت زودباش بلند شو بریم اومدند . از جلوی اتاقها رد می شدیم مریضها را دعوت می کرد که بیان و به محمودی نجات رای بدن .
وقتی رای داد اومد و راحت خوابید برخلاف من که دلهره داشتم انگار که می دانست دکتر رای اول را خواهد آورد .
اون روز اون رفتار بابا برایم خیلی تعجب آور بود . بعدها گفت خواب دیدم که محمودی نجات دین ما را نجات خواهد داد تازه متوجه شدم که چرا دکتر را محمودی (نجات) لقب داده بود .
حامد طالبی (خبرنگار مسلمان) پیشنهاد خوبی کرده . هرکس خاطره خود را از آن روز و لحظات ماندگار بنویسه و از پنج نفر هم دعوت کنه برای نوشتن خاطراتشان .
من چون دوستان زیادی را سراغ دارم که می توانند از آن لحظات به یادماندنی بنویسند چند برابرش کردم فلذا از دوستان عزیزم  ابوذر منتظرالقائم (پاسداران) -  پویا پرتو (پاکدیده) ــ احسان آیتی (اسرائیل باید از بین برود) ــ حجر رسولی (منطقه ممنوعه)  ــ نافذ (نافذ) ــ بجا مانده (شلمچه) ــ محمد (امل به جامانده - یگان سابق) ــ مجاهد (دلگویه های یک مجاهد)  ــ امید حسینی (آهستان) ــ محمد بیاگوی (نقد مفید)  ــ امیر عباس (جامی از فرهنگ - روایت فجر) ــ نیکا فکور(تک ستاره ) ــ اسماء (شهید شریفی) ــ خادم الزهرا (تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم)ــ مهدی فیض ( عصر انتظار)  ــ نابغه ایرانی! (اکینا نیوز) - گل دختر (گل دختر) - خانم ناظم (نوشته های خانم ناظم) - نی نوا (به رنگ انتظار) - حاج هادی (شب نوشت) - حامد احسانبخش (طعم شیرین دو دقیقه - کشکول جوانی) - فاطمه (اعتقادات و باورهای دینی) - سوزنبان (یادداشتهای دو طلبه خبرنگار)  - خواهر(قلم رنجه ) - مجید بذرافکن (تاملات) - ارمینه (ارمینه) - محمد آزادی (با سید علی تا فتح قدس و مکه) - محسن (قافله شهدا) - یک بسیجی (قصه بچه بسیجی) - سید محسن (فصل انتظار)  - محمد علی (ایران اسلام) - مهدی سعیدی (یادداشتهای بدون متن) درخواست می کنم اونها هم در این طرح وبلاگ نویسی مشارکت کنند .  یا علی


نوشته شده در  جمعه 86/4/1ساعت  1:52 صبح  توسط علی کریمی 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
موضع گیری های شاذ آقای مطهری(نامه به فرمانده سپاه)
پیامی آورده اند - شهدای غواص چه می گویند؟
کمپین من یمنی هستم
[عناوین آرشیوشده]