امروز سالگرد توطئه 18 تیر هست در 18 تیر 78 گروهی از دولتمردان برای نیل اهداف مشترک خود با دشمنان این کشور از یک حادثه کوچک غائله ای بپا کردند که اگر نبود درایت رهبر معظم انقلاب اسلامی و اطاعت پذیری مردم و بسیجیان از ایشان ، غائله سازان به هدف شوم خود دست می یازیدند و ثمره مجاهدت میلیونها انسان ایثارگر را به سادگی به پای دشمن غدار می ریختند .
بنده نمی خواهم به مصادیق و ماجرای این توطئه بپردازم که دوستان دیگرم به خوبی آنرا حلاجی کرده اند . بلکه می خواهم سرمنشا این نوع توطئه ها را تبیین کنم .
بیش از یک دهه هست که رهبر هوشمندمان موضوع تهاجم و شبیه خون فرهنگی را مطرح ساخته و همه مسئولین و فعالان سیاسی و مردم را توصیه کرده اند تا در باره آن تامل کرده و با شناخت کافی در برابرش ایستادگی کنند .
شبیه خون فرهنگی چیست ؟ چرا مقام معظم رهبری اینقدر به این موضوع حساس هستند ؟
تهاجم فرهنگی را چه کسانی سازماندهی کرده و مجریانش چه کسانی هستند؟
آیا این تهاجم از زوایای مختلف بررسی و شناخته شده است ؟
آیا اثرات مخرب آن در جامعه محسوس هست ؟
و ... ؟
سئوالاتی از این قبیل ذهن همه دلسوزان انقلاب اسلامی را به خود مشغول کرده همانگونه که دشمن می خواهد ما را به خود مشغول کرده و از تهاجمش بی خبر نگهدارد .
تا آنجائیکه بنده از بیانات مختلف حضرت آقا در باب تهاجم فرهنگی در این چند سال متوجه شدم . این نوع از تهاجم بر خلاف تهاجم نظامی ، نامحسوس و بی سر و صداست و همه اقشار جامعه را در بر می گیرد و بخصوص اقشار تحصیل کرده را . مهاجم خونریزی نمی کند و تهاجم خود را در بوق و کرنا نمی کند . او باورها و اعتقادات ملت را نشانه رفته و به مرور زمان ذائقه انسانها را عوض می کند . در دراز مدت مخاطب را در بحران هویت قرار داده و از این موقعیت استفاده کرده و هویت دلخواه خود را در ذهن او جای می دهد . مخاطب این تغییرات را متوجه نمی شود . خیال می کند این باورها باورهای خود اوست و تحمیلی در کار نیست . تهاجم فرهنگی با ظرافت خاصی همراه هست و حتی خواص یک ملت را هم در بر می گیرد ، خواصی که راهبری جامعه را بر عهده دارند و وقتی آنها بیمار شدند عوام الناس به تبع دچار بحران هویت فرهنگی می شوند .
یادمه آقا فرمودند : "بنده صدای پای سربازان فرهنگی دشمن را در داخل می شنوم "سربازان فرهنگی دشمن چه کسانی هستند و چگونه خواست دشمن را در داخل کشور به ملثه ظهور می رسانند ؟
از نشانه های تهاجم فرهنگی آن است که گفتار و رفتار ما هماهنگ با دشمن باشد و آنچه آنها می خواهند ما انجام دهیم و اسمش را بگذاریم چند صدایی و آزادی در بیان افکار و اندیشه و تضارب عقاید .
وقتی التقاط حاکم می شود و حق و باطل آنچنان در هم می آمیزد که جدا کردن آن مشکل می شود غائله هایی همچون 18تیر پدیدار می شود .
مگر سازماندهندگان 18 تیر از آنطرف آب آمده بودند؟ و یا دستورالعمل خاصی بود که داخلی ها به آن عمل کردند؟ به نظر می رسد دشمن کار خودش را کرده و هم اینک قشری بوجود آمده که خواسته و یا ناخواسته اهداف دشمن را در کشور پیاده می کنند ولی با نام مردم و دین و آزادی و ...
به نظرم در یک دهه اخیر حلقه های تهاجم فرهنگی دشمن تکمیل شده و اکنون دارند از آن بهره برداری می کنند .
نیروهای ارزشی همه می دانند ما در معرض تهاجم فرهنگی هستیم ولی بعلت عدم شناخت کافی از آن وقتی به مصادیق می رسیم پایمان می لنگد . با سرکار آمدن دولت نهم همه برنامه های دشمن بهم ریخت و نتیجه چندین دهه تهاجم نامحسوس خود را در خطر دیده و در عکس العملی طبیعی به مقابله با این دولت پرداختند ولی گروهها و فعالان سیاسی چرا همان کاری را کردند که دشمن می کند ؟ چرا با اینگه رهبر انقلاب دولت خط امامی را تایید می کند گروههایی از فعالان سیاسی آنرا تخریب می کنند ؟ چگونه عملکرد خود را توجیه میکنند ؟ اصلا فکر کردند به کجا می روند و در برابر چه کسانی ایستاده اند و نتیجه ایت تقابل با دولت اسلامی به نفع کیست ؟ و آیا کلام رهبری را خوب درک کرده اند ؟ و یا بیمارگونه برای رسین به اهدافی کوچک انقلاب اسلامی و نظام را ذبح می کنند ؟
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر / یا علی
منبع : وب سایت فصل آگاهی
آخرین بار خیابان جمهوری دیدمش، سر خیابان بابی ساندز، اول نشناختمش. یک تی شرت زردرنگ پوشیده بود، ریشهاش را هم از ته زده بود. رفتم جلو، گفتم: «ابراهیم! خودتی؟» خودش بود، ولی پاک عوض شده بود. حرف زدنش هم مثل همیشه گرم نبود. گفتم: «اینجا چه کار میکنی؟» اکراه داشت که حرف بزند، گفت: «آمدم ویزا بگیرم.» و خواست خداحافظی کند که دستش را گرفتم. گفتم: «ویزا برای کجا؟ چی شده مگر؟» گفت: «ولم کن رضا! عجله دارم.» دستش را با تکان از دستم بیرون کشید و رفت. خشکم زد. با خودم گفتم: «خدایا! این ابراهیم همان ابراهیم است؟!»
«رضا اشعری، همرزم شهید»
آشناییمان برمیگردد به سال 62. آن موقع من 17 سالم بود، مقر گردان سرپل ذهاب بود. من امدادگر بودم. ابراهیم هم امدادگر بود، اما گروهان یک بود. شنیدم که چند تا از بچهها تیفوس گرفته اند. یک چادر سه تخته آن طرف رودخانه زده بودند و کسی هم حق ملاقات با آنها را نداشت.
یک روز مریزاد، مسئول بهداری گردان آمد سراغم، گفت: «منتظری! از امروز برو چادر بیمارستان - اسمیبود که بچهها روی آن چادر گذاشته بودند - کمک عطایی» گفتم: «عطایی دیگر کیست؟» گفت [که] مال گروهان یک است. رفتم چادر بیمارستان. وارد شدم. داشت به یکی از بیمارها آب میداد، متوجه ورود من نشد. وقتی برگشت تعجب کردم. 13 یا 14 سال بیشتر نداشت. سلام کردم. گفت: «عقب!» من یک قدم عقب رفتم. دوباره گفت: «عقب!» یک قدم دیگر رفتم عقب. بعد گفت: «خب، حالا علیکم السلام، کارتان را بفرمایید». هم لجم گرفته بود، هم تسخیر شده بودم. با لکنت زبان گفتم: «آقای مریزاد من را فرستاده برای کمک به شما». همان طور با تحکم گفت: «به آقای مریزاد بگو، ابراهیم کمک لازم ندارد». من از روی لج عقب عقب رفتم تا او دیگر نگاهم نکرد. بعد هم راهم را کشیدم و رفتم.
«علی منتظری، همرزم شهید»
یک روز آمد خانه و یک راست رفت زیرزمین. نگرانش شدم. دنبالش رفتم دیدم بچه ام سرش را گذاشته روی مهر، هایهای گریه میکند. من هم روی همان پله ها نشستم و همپایش گریه کردم … بعد … ببخشید … بعد رفت قرآن را برداشت [و] با ترتیل شروع به خواندن کرد. صدایش یک حزن تازه ای داشت. نیم ساعتی قرآن را خواند، بعد آمد سراغ من و سلام کرد. گفتم: «ابراهیم جان! چی شده مادر؟ نصفه جان شدم». گفت: «یک از خدا بی خبری پیدا شده به قرآن توهین کرده، یک کتاب نوشته به اسم آیات شیطانی.» گفتم: «خدا ان شاءالله لعنتش کند، کی هست؟» گفت: «یک انگلیسی هندی الاصل است».
«مادر شهید»
فتوای حضرت امام که صادر شد، دیگر آرام و قرار نداشت، انگار خط سرنوشتش را پیدا کرده بود. میگفت که من فقط یک آرزو دارم.
«برادر شهید»
از علی منتظری شنیدم که رفته آلمان برای معالجه. گفتم: «مگر شیمیایی اش حاد شده؟» گفت: «ظاهراَ». البته بعد از خیبر، تا آنجا که من خبر دارم ناراحتی همیشه باهاش بود.
«رضا اشعری، همرزم شهید»
دیگر سر کلاسها هم نمیآمد. من تعجب میکردم کسی که حاضرشدن به موقع سر کلاس را واجب شرعی میدانست، چطور میشود که یک هفته اصلاَ سر کلاس نیاید؟ البته گاهی دانشکده میدیدمش، ولی عوض شده بود. تند میآمد، تند میرفت؛ با کسی هم گرم نمیگرفت.
«ساسان طالبی، از دوستان شهید»
میگفت من زنده باشم و یک مرتد که به اشرف مخلوقات توهین کرده، جایزه بگیرد؟ من زنده باشم و یک نفر که قلب آقا امام زمان را خون کرده، خوش بگذراند؟!
«برادر شهید»
من به قضیه شک داشتم. به اصل موضوع شک داشتم. به بچه ها گفتم که این پسره را بیاورید من ببینمش. قرار گذاشتیم. معمولاَ افرادی که در قرارهای این جوری حاضر می شوند، مضطرب اند، اطمینان به نفس کافی ندارند و دستپاچه برخورد می کنند. اما این شهید ما که آمد، اصلاَ این طوری نبود. سلام که کرد و نشست، من دلم قرص شد. همانجا توی دلم گفتم: «خدایا! بنازم به قدرتت؛ چه جوان هایی ما داریم و دلمان بعضی وقتها از توطئه های خارجی می لرزد!»
«یک مقام امنیتی»
این یعنی همان خلیفه ای که خدا میفرماید ما در زمین قرار داده ایم. شهید عطایی مصداق محسوس همین معناست.
«دکتر رضا داوری، استاد فلسفه ی شهید»
گفتم: «مادر! من دختر فلانی را برایت دیده ام، با خانواده شان صحبت کرده ام. تو اصلاَ به این مسأله توجه نمیکنی! امام فتوایی داده اند، ان شاءالله عمل میشود، تو مکلف به این مسأله نیستی!» گفت: «چرا مادر! من مکلفم، من میدانم دارم چه کار میکنم».
«مادر شهید»
یقین داشت، راهش را پیدا کرده بود و انگار روی نقطه ای ایستاده بود که انتهای مسیرش را میدید.
«دکتر رضا داوری، استاد فلسفه»
گفتم: «مادر! جواب مردم را چی بدهم؟ اسم گذاشتیم روی دختر مردم». گفت: «تو فقط قول بده این راز را با کسی در میان نگذاری». هی خودش را به آن راه میزد. گفتم: «من دارم از آبرویمان توی مردم حرف میزنم». دوباره گفت: «میدانی؟ اگر این قضیه لو برود، زندگی من لو رفته، شما که این را نمیخواهید؟» هی من از ازدواج میگفتم، هی او میگفت که این قضیه بین خودمان بماند.
«مادر شهید»
آخرین باری که دیدمش توی دانشکده بود. چند وقت بود که دوست داشتم ببینمش و مفصل باهاش حرف بزنم. بس که به کسی محل نمیگذاشت، عقده ای شده بودم. آن روز یادم هست که کلاس نداشتم. جلو فروشگاه دیدمش. گفت: «میخواهم باهات حرف بزنم». گفتم: «خوب است بالاخره یاد رفقایت هم میکنی!» گفت: «طاقت گلایه ندارم، اوضاعم قاطی پاطی است. یک خبر خوبی برایت دارم، اگر به حرفم گوش بدهی پشیمان نمیشوی.»
«ساسان طالبی»
گفت: «یک دوست دارم اسمش طالبی است …» شما دیدیدش، انگار با او مصاحبه هم کرده اید، پسر خوبی است خدا حفظش کند؛ گفت: «قضیه را برایش تعریف کردم، نشانی را بده برود خواستگاری.» آنجا بود که فهمیدم تصمیمش برو برگرد ندارد. بند دلم لرزید … گفتم: «خدایا! اگر قسمت این است، من راضی ام.» نمیدانم توی قیافه ام چی دید؟!… [گریه ی مادر] پرسید: «راضی هستی مادر؟» گفتم: «آره پسرم!»
«مادر شهید»
بهش گفتم کار اشتباهی کرده که مادرش را در جریان گذاشته [است]. گفت: «شما هنوز مادر من را نشناخته اید». واقعیت این بود که من خودش را هم هنوز نشناخته بودم. گفتم: «با این حال صحبتهایی هست که باید با مادرت و با هر کس دیگری دیگری که قضیه را میداند بکنی».
«یک مقام امنیتی»
یک هفته کارمان تمرین بود؛ اگر زنگ زدند کی بردارد، چی بگوید؛ اگر آمدند در منزل چی؟ دوستان چی؟ دانشکده چی؟ و خلاصه وقتی که داشت میرفت، ما آن قدر آماده شده بودیم که انگار یک سال است به خارج رفته است.
«برادرشهید»
از همان موقعها بوی شهادت میداد. به قول بچهها نوربالا میزد. بهش میگفتیم: فلق. آن روزها فخرالدین حجازی آمده بود سرپل ذهاب، یک سخنرانی کرده بود و نماز شب خوانهای رزمنده را «فلق» نامیده بود. من خیلی به دست و پایش میپیچیدم. میگفتم: «تو آخرش شهید میشوی!» او همیشه در جواب میگفت: «ما تا انقلاب مهدی زنده ایم!»
«علی منتظری»
وقتی بهش گفتم: «ما هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم» هیچ تغییری در او رخ نداد. نه در عزمش، نه در رفتارش و نه حتی در چهره اش. گفت: «من از شما کمک نخواستم، فقط خواستم در جریان باشید، حتی اجازه هم نمی خواهم، مگر اینکه بازداشتم کنید؛ والا به یاری خدا تا آخرش می روم.»
«یک مقام امنیتی»
تقاضای ویزای ویژه کرده بود. گفته بود که حاضر است پناهنده شود و علیه ایران حرف بزند. از طرف سازمانهای آمریکایی هم حمایت شده بود، از جمله سازمان دیده بان حقوق بشر. … [رییس یکی از گروهکهای غیرقانونی در ایران] هم او را تأیید بود. به این نتیجه رسیده بودیم که مشکل شخصیتی دارد و قابل بهره برداری است.
«کاردار سفارت سوییس در تهران در مصاحبه با سی.ان.ان»
همه ی تست ها مثبت بود. نقطه ی فرود هم چک شده بود. مشکلی نبود، اما می دانستیم که درصد موفقیت بسیار پایین است. 10 تا 30 درصد بیشتر امید نبود. به خودش هم گفتیم. جواب داد: «مطمئن باشید که من پیروزم.»
«یک مقام امنیتی»
خیلی چیزها را از امام یاد گرفته بود. به خصوص اطمینان قلب و صلابتی که داشت نمونه بود. به ما روحیه میداد. به من میگفت: «اسماعیل! این راهی که من میروم شکست تویش نیست». من فکر میکردم که منظورش این است که حتماً به نتیجه میرسد، اما وصیتنامه اش را که خواندم منظورش را فهمیدم. از قول امام نوشته بود: «چه بکشید و چه کشته شوید پیروزید.» و این همان چیزی بود که شخصیت او را ساخته بود.
«برادر شهید»
… و بالاخره هم رفت و رسید و پیروز شد …
«دکتر رضا داوری»
قبرش را نمیدانم کجاست. میروم بهشت زهرا سر یک قبر خالی که اسم او روی سنگش است، میگویم: «مادر! توی دنیا که سربلندمان کردی، [در] آخرت هم دستمان را بگیر». بچه ام نمرده، قبرش را هم که میبینید خالی است! باور کنید به خود مقام سیدالشهدا همیشه باهاش حرف میزنم و جواب میگیرم. جوابهاش به قلبم خطور میکند. میگویم: «مادر! من باور دارم که شهیدها زنده اند.» بعد حرفم را میزنم، بلافاصله جواب میگیرم. همیشه وجودش را با خودم حس میکنم. بچه ام نگران من است.
«مادر شهید»
میگفت که ما تا انقلاب مهدی زنده ایم و من واقعاَ نمیدانم آن روزها هم میدانست که شهید میشود یا نه؟ هر وقت تنها میشدیم از خدا حرف میزد، از آخرت و به خصوص از شهادت. میگفت: «خدا نعمتی برتر از شهادت خلق نکرده [است] ».
«رضا اشعری»
هر وعده بعد از غذا، دور سفره، هر کس یک دعا می کرد و بعد سفره جمع می شد. ابراهیم همیشه یک دعا را تکرار می کرد:«خدایا! شهادت در راه خودت را به همه ی ما عنایت کن.» یک روز اشعری زد تو حالش. کنار او نشسته بود و همان دعای او را کرد. بچه ها با خنده آمین گفتند. نوبت ابراهیم بود. اصلاً نخندید. یک کم مکث کرد و بعد با لحن غریبی، انگار از ته دل گفت:«خدایا! شهادت در راه خودت را به همه ی ما عنایت کن.» بچه ها همه آمین گفتند و پیدا بود که همه تحت تأثیر قرار گرفته اند.
«علی منتظری»
سر کلاس سؤالاتی میپرسید که معلوم بود این جوان به یک جاهایی رسیده است. من خودم گاهی [در پاسخ دادن] میماندم. یک ملاقاتی هم گویا با حضرت آیت الله جوادی آملی داشته، ایشان را هم گویا تحت تأثیر قرار داده بود. یک روز بعد از درس به من گفت: «استاد! به نظر من این یک اشتباه فلسفی است که من ِ انسان همان روح انسان است.» حالا من همان جلسه این مطلب را درس داده بودم. گفتم: «پس من ِ انسان از دیدگاه شما چیست؟» گفت: «من ِ انسان خیلی عمیق تر از روح است. من ِ آدمیزمانی کشف میشود که انسان خدا را کشف کند.» بعد این آیه را خواند: و لا تکونوا کالذین نسواالله فانسهم انفسهم اولئک هم الفاسقون. (1)
«دکتر رضا داوری»
اینها را دیگر من با واسطه می گویم. گفتند که بنا بوده در جریان بازدید رشدی از یک کتابخانه او را با گلوله بزند، اما قبل از ورود به او مشکوک میشوند. در حین بازرسی بدنی فرار می کند و از پشت گلوله میخورد. جالب اینکه کوچک ترین خبری منعکس نشد. انگار نه انگار که چنین واقعه ای وجود خارجی داشته [است]. بعدها که خبرش غیر رسمی درز کرد، یک اشاره های تلویحی کردند و بعد هم هیچ.
«یک مقام امنیتی»
آن شب من خواب دیدم. شوهر مرحومم همیشه می گفت: «شبی که ابراهیم به دنیا آمد، یک سید نورانی یک انگشتر زرد به انگشتم کرد.» آن شب من خواب دیدم که با مرحوم شوهرم نشسته ایم، منتظریم که ابراهیم بیاید ناهار بخوریم. یک سید نورانی آمد به مرحوم شوهرم گفت: «حاج آقا! آن انگشتر امانتی را آمده ام بگیرم.» من از خواب پریدم و تا صبح گریه کردم. اسماعیل بچه ام آمد توی اتاق. هی دلداری ام داد. من هم هی می گفتم: «مادر! دیگر بی ابراهیم شدم، پسرم حجله ندیده رفت شهید شد. خدا این آمریکا را ذلیل کند. الهی رشدی ملعون تکه تکه بشود. الهی آب خوش براش از زهر هلاهل بدتر بشود.»
«مادر شهید»
من خودم دست کمی از مادرم نداشتم. دلشوره ی عجیبی داشتم. آن شب اصلاَ خوابم نبرده بود، اما باید مادر را آرام میکردم. نمیخواستم همسایهها خبردار شوند.
«برادر شهید»
میگفتند اصلاَ موفق به دیدار رشدی نشده [است]. تور حفاظتی رشدی خیلی قوی است. آبروی سیاسی اروپا در گرو امنیت رشدی است و به همین دلیل شدیدترین تدابیر را در نظر گرفته اند.
«رضا اشعری»
سلمان رشدی با فتوای امام اعدام شد و اینکه این روزها به دریوزگی و بدبختی افتاده، سلمان رشدی نیست، کالبد متعفن یک انسان پست است که روحش را به شیطان فروخته [است]. اما این ابراهیم شهید ما امروز زنده است و تا ابد هم زنده خواهد بود و تمام آزادگان جهان هم از محضرش مستفیض میشوند.
«دکتر داوری»
«قطعنامه که پذیرفته شد و آتش بس که اعلام شد، من یک باره به خودم آمدم، دیدم که سفره را برچیده اند و نصیب من از روزی شهادت فقط حسرت است. بعد ازخودم پرسیدم: ابراهیم! آیا حقیقتاَ درجستجوی شهادت بوده ای؟ دیدم که نه. باز از خودم پرسیدم: ابراهیم! اکنون چه؟ آیا آماده ی دیدار حق هستی؟ و باز پاسخ درونی ام حاصلی جز حسرت و اندوه نداشت. دیدم که با تمام وجود به این قفس خاکی چسبیده ام و بال و پر پروازم نیست. تعارف با خودم را کنار گذاشتم. دیدم که در این مدت از شهادت فقط دم میزده ام، اما بارها آن را رد کرده ام. دیدم شهادت هدیه ای است از طرف خدا که ابتدا باید بپذیری، بعد به آن برسی. و بدا به حال من! من در جام زهری که امام نوشید، آب حیات یافته بودم و بدا به حال من! من از قطعنامه متولد شدم.»
«از یادداشتهای شهید»
بعد از مرصاد من احساس می کردم که ابراهیم به یک بلوغ جدیدی رسیده [است]. حرفهایش بوی امام میداد. بوی شهیدان را میداد، به قول شما مطبوعاتیها، بوی باروت میداد. یک طوری از دوستان شهیدش حرف میزد که انگار در حضور آنهاست و من الآن بعضی وقتها که فکرش را میکنم، میگویم که نکند واقعاَ روح آنها را میدید؟ و الآن این باور به من و مادر هم سرایت کرده [است] و من هر وقت زیارت شهدا را میخوانم، قبل از همه صدای ابراهیم را میشنوم که به سلامم جواب میدهد.
«برادر شهید»
ابراهیم برای من یک اسوه است، یک اسطوره است که به حیات حقیقی رسیده [است]. زمان حیاتش همیشه برای من نمونه ی کامل یک انسان بود که توی این دنیا به هویت خودش رسیده بود. نمونه ی کامل کسی بود که خودش را خوب شناخته بود، مردمش را خوب شناخته بود، امامش را خوب شناخته بود، خدایش را خوب شناخته بود، دینش را و راهش را خوب شناخته بود و بالأخره هم رفت و رسید و پیروز شد یعنی شهید شد.
«دکتر داوری»
«شیرینی و لذت زندگی در آن است که مرد در انتظار مرگ ننشیند، بلکه به دنبال آن برود و آن را در آغوش بکشد. شیرینی زندگی در آنجاست که حلاوت مرگ را دریابی و اینچنین است که قاسم بن الحسن - علیهما السلام - از مرگ تعبیر «احلی من العسل» دارد. شرافت و کرامت آدمی از زندگی و مرگش رقم میخورد و من همواره از خدای لایزال خواسته ام که چگونه زیستن و چگونه مردن، هر دو را، او به من بیاموزد … ».
«فرازی از وصیت نامه ی شهید»
«باسمه تعالی. خداوند این شهید عزیز ما را، که تا دنیا باقی است به عنوان سند زنده و جاوید دلاوری و خداجویی این مردم بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید، با شهدای کربلا و ائمه ی هدی ـ علیهم صلوات الله اجمعین - محشور بفرماید.»
«... ... ...»
[در حاشیه ی قرآن اهدایی به خانواده ی شهید]
پاورقی: 1- سوره مبارک حشر / آیه ی 19.
منبع : جامی از فرهنگ وب سایت فصل آگاهی